قطار
نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.
در قطاری که صدای نفسش بوق تو را ممتد کرد
و صدای نفس پنجره از پشت چمن پیدا بود
حنجره باز تو را می پایید
و سکوت
مرا باز به اعدام شقایق می خواند!
آسمان روشن شد
و صدای تپش لامپ من را سوزاند.
"صافحیان"
در قطاری که صدای نفسش بوق تو را ممتد کرد
و صدای نفس پنجره از پشت چمن پیدا بود
حنجره باز تو را می پایید
و سکوت
مرا باز به اعدام شقایق می خواند!
آسمان روشن شد
و صدای تپش لامپ من را سوزاند.
"صافحیان"