پاییز
اول مهر هم تقریبن رسید... و سه ماه گذشت! برای من تابستانی " پُـــر" بود، امیدوارم برای شما دوستان عزیزم هم بوده باشد... با شعری آزاد - و بی ربط - درود می فرستم به پادشاه فصل هـــا - پاییــــز-:
یک شعر
در گلوی خدا
گیر کرده بود...
که تو را به فکر خلقت افتاد
و زمین گیرت کرد..!
"صافحیان"
در سال هشتاد و چهار در چنین روزی "نجمه زارع" را از دست دادیم...
باران و چتر و شال و شنل بود و مــا دوتا
جوی و دو جفت چکمه و گل بود و ما دوتا
وقتی نــگاه من به تو افــتاد , ســرنوشـــت
تصدیق گفته های « هگل » بود و ما دوتا
روز قرار اول و میز و سکوت و چای
سنگیــــنی هـــوای هتــــل بود و ما دوتا
افــتاد روی مــیز ورق های ســـرنوشــت
فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دوتا
کـم کـم زمانــــه داشــت به هم می رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کل بود و ما دوتــا
تا آفتاب زد همه جا تـــــار شد بـرام
دنیا چقدر سرد و کسل بود و ما دوتا
از خواب می پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دوتا ...
"نجمه زارع"
این شعرو گرافی هم تقدیم شما... 

شاید تکراری،اما امیدوارم مـهــری پر مــــــِـــــهْـــــــر را آغاز کنید...