تنها تو می مانی ...
آدریان: چرا اینقدر برات مهمه که خواب ببینی؟
کاب: به خاطر این که توی رویاهام با همیم ...
[Inception \ 2010 \ director & writer : Christopher Nolan]
کافی ست تنها ساعتی نباشد ...
تا زمانی با تو ام انگار شاعر نیستم/از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود ..!(نجمه زارع)
و اما با یک غزل مثنوی :
رفتی...دوباره جان و سیگارم به لب آمد
درگیر بودم با خودم...با تو...!که شب آمد!
شب آمد و بارید من را در خودش تا صبح
شب آمد و...شب آمد و...شب آمده یا صبح!؟
شب ها صدای جیرجیرک ها نمی گیرد
فریاد های خسته ی من پا نمی گیرد
شاید به جرم عشق یا تنهایی ممتد !
درد مرا جدی کسی اما نمی گیرد
حتا همان که دوستش دارم و خواهم داشت
من را در آغوش خودش اینجا! نمی گیرد...
هی پشت حرف مردم این شهر جان دادیم
تاریخ تنها بودن خود را نشان دادیم
مردم دوباره دین و ایمان را نجس کردند
ما هق هق گریه...فقط لبخند حس کردند !
این شهر روزی قصه ها را حفظ خواهد کرد
این شهر تنهایی ما را حفظ خواهد کرد
این شهر در آغوش من جان می دهد روزی
تنها تو می مانی و این اشعار دیروزی ..!
پ.ن: همیشه حال این روز هایم را در شعر هام نجویید... حالم این روزا حال خوبی "هست"!