مشنو ای دوست...
! عاشقانه ای از "سعدی" بخوانیم
|
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست |
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست | |
|
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس |
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست | |
|
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست |
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست | |
|
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید |
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست | |
|
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم |
همه دانند که در صحبت گل خاری هست | |
|
نه من خامطمع عشق تو میورزم و بس |
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست | |
|
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد |
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست | |
|
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود |
جان وسر را نتوان گفت که مقداری هست | |
|
من از این دلق مرقع به درآیم روزی |
تا همه خلق بدانند که زناری هست | |
|
همه را هست همین داغ محبت که مراست |
که نه من مستم و در دور تو هشیاری هست | |
|
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند |
داستانیست که بر هر سر بازاری هست ! |