164

نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.


  گاهی در زندگی درد هایی هست که روح را در انزوا مثل خوره ذره به ذره می خورد.
شاید گاهی لازم است ،شاید روحی که هنوز استقامت پیدا نکرده و سنگ نشده باید ازموده شود...
شاید انسانی که هنوز از زندگانیش متعجب می شود وقتش رسیده که دیگر نترسد و نهراسد و حتی به استقبال درد برود ...

ولی چطور می توان فراموش کرد آن لحظه هایی را که به تنهایی هرگز از این تنهایی جان سالم به در نمی برد و صبر داشت رشته به رشته طناب می بافت تا شالی همیشگی بر گردنش بیاندازد...


ولی در شب های تار عاقبت ستاره ای درخشید و ماه کامل شد و روبروی هم ایستادند...