زمان
نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.
زمان !
سریعترین و سختترین اتفاق این روزهایم !
روزها میگذرد و من شبها را پشت سر هم روز میکنم و روزها را شب.
که زندگی همین گذشتن هاست و پیر کردنها.
من که تازه هجده ساله شده بودم را به بیست و یک سالگی کشانده که چه چیز را ثابت کند ؟ مگر چقدر میخواهد برای من سن بتراشد؟
من هرگز بیشتر از هجده را تصوری نداشتم و بیست سالگی پایان آن چیزی بود که میدیدم!
اما امروز دهههای جدیدی برایم باز شدهاند و البته که من هنوز جز تاریکی و ترس از آنها ندیدهام.
میاندیشم به آینده... به این که من در سی سالگی کجا ایستادهام و آیا هنوز به رویاهایم پابندم ؟
و آیا هنوز رویا هستند یا واقعیت شدهاند؟ یا فراموش شدهاند ؟
نمیدانم آن روز این وبلاگ همچنان باشد یا نه
ولی حتما به پاسخ آن خواهم رسید.
شاید مرگ را مانعی بر این حتما گفتن ببینید ولی مرگ من دیرتر از این روزهاست...
روزهایی که دیگر کاری برای کردن نداشته باشم و تمام آن چیز که میخواستم شده باشد، روز مرگ و آسایش من است!
این روزها که به ماندن در ایران یا رفتن فکر میکنم روزهاییست که تصمیم گیری برای من سخت است...
ولی ماندهام !
روزها دلم با رفتن و شبها دلم تنگ ایران و خانواده است.
مگر من چیستم جز وطن و خانواده ؟
مگر من چقدر زندهام که انقدر دوری و روزهایی تازه ؟
ولی اگر بروم و روزگار جدید را تجربه کنم و دوستش داشته باشم چه ؟
چیست این آدمی ... کیستم من ؟
کاش کمی میفهمیدم که چه میگذرد در این آدمی که امروز دست در نوشتن این مطلب دارد!
حداقل بدانم حرف دلش کدام بیت است ؟
" ای کاش آدمی، وطنش را همچون بنفشهها، میشد با خود ببرد هرکجا که خواست ؟ "
یا
" چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی / من چه گویم که غریب است دلم در وطنم ؟"