غمگینِ شاد
نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.
مدتیست منتظرم بنویسم... اما هر بار دریغ که انسانها خلوتم را میگیرند و من کمتر با خودم تنها میشوم!
انسان است و خلوت خویش... پیشتر در مورد تفاوتهای "تنهایی" انسان و "خلوت" انسان شاید فکر کرده باشید و شاید از من شنیده باشید که من برای انسان خلوت را امری ضروری میدانم.
راستی تصمیم گرفتهام که وطنم را ترک کنم.
نمیدانم چقدر به این تصمیم پایبند خواهم ماند -امیدوارم این تصمیم را نپایم-
ولی مطمئنم این روزها هر لحظه که به رفتن فکر میکنم تمام وجودم را غم غربت و اشتیاق قدم زدن در خیابانهای نیشابور و تهران میگیرد!
من هنوز نرفتهام اما دلم برای ایران تنگ است
دلم برای روزهایی تنگ میشود که میشد راحتتر زندگی کرد...
غم نان سخت است، که من خوشبختانه -یا متاسفانه؟- آن را نچشیده ام.
من شادم و این را نباید با صحبت من در مورد غم متناقض یافت.
انسانی که غم دارد انسان شادی هم هست.
غم مانع نیست و اتفاقا همان بیغم بودن مانع است و بیتفاوت بودن نسبت به آنچه بر ما میرود...
البته شاید بهتر بود در ابتدا غم را در این بستر معنایی دقیقتر مطرح کنم و شاید هم اکنون شنیدن معنایش جالبتر از ابتدای کلام باشد.
من به ناراحتی و غصههای روزمره غم نمیگویم!
غم باید ارزشمند باشد البته این را نمیتوانم معنا کنم چون ارزش غم به ازای شخص تفاوت میکند!
برای من اموراتی غم تلقی میشوند که شاید برای شما نباشد و بلعکس!
اما غم مشترک یا به تعبیری درد مشترک را همه میشناسیم.
همه البته در صورت تعیین جامعه معنا دارد و در اینجا جامعه موردنظر من ایران است !
ما همه "دردی مشترک" داریم...
ما همه "دردی مشترک" داریم...
گاهی خودمان را فراموش میکنیم و دردمان را
و باید به آن فکر کنیم.
شاید ساعتها و شاید روزها
و شاد باشیم تا بتوانیم این غمهای زیبا را کم کنیم
میگویم زیبا چون وقتی آنها را بشناسیم زیباست که برای مرتفع شدنشن تلاش کنیم...
من غمگینم و شاد!
من ایرانی هستم، با این که میخواهم ازینجا بروم.
میخواهم فرار کنم، از خودم...
تا خودم را بیابم !