بابایی
نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.
مگر زندگی کردن انتخاب ما بوده که مرگ را به انتخاب خودمان برگزینیم؟
درست زمانی که همه چیز عادی پیش میرود و تو فکر میکنی که این همه کار را چگونه میتوانی به موقع انجام دهی، تلفن زنگ میخورد و متوجه خبری میشوی که به تو داده نشده!
وقتی به تو میگویند حال پدربزرگت خوب نیست و سریعتر به نیشابور بیا، دیگر حماقت محض است که بپرسی، « یعنی چی؟؟ الآن کجاس؟ حالش چطوره؟؟ »
اما میپرسی...
این احمق شدنهای به عمد که در راستای نپذیرفتن حقیق صورت میگیرد، همان چیزیست که وقتی کسی عزیزش را از دست میدهد، به کمک آن درد پذیرفتن را به خود راه نمیدهد.
ما در مسیر آمدن به نیشابور بودیم و نباید مادرم از ابتدا بیتابی را شروع میکرد، ۷ ساعت راه بود. -که البته ما به ۵ ساعت رسیدیم-
من کم کم شروع کردم به از بین بردن امیدهای مداومی که داشت، اما هرچه من بیشتر سعی میکردم بگویم که کم کم باید منتظر هرچیزی باشیم و مرگ هم جزوی از زندگیست، او بیشتر سعی میکرد که بگوید، « من یه خروس نذر کردم! مطمئنم حال بابایی خوب میشه! » و یا « من دلم روشنه که خوب میشه... اللهم صل علی محمد و آل محمد ».
اما بابایی مرده بود! و مامان خبر نداشت.
ما هم بیشتر از این نمیتوانستیم واضح صحبت کنیم.
وقتی از من سؤال میشد که، « تو داری یه چیزی رو از من مخفی میکنی نه؟؟ » من نمیدانستم چطور از این واضحتر و بیپردهتر بگویم که امید نداشته باش...
اما وقتهایی هست که پذیرش حقیقت هرگز آن چیزی نیست که پیاش میگردی.
من درد داشتم!
البته خود مرگ برای من دردناک نیست و به نظرم مرگ آن چیزیست که در نهایت همه با آن روبهرو خواهیم شد.
از زمانی که سوم راهنمایی خبر رسید که دوست صمیمیام رو از دست دادهام، مرگ برایم آن دور از انتظار بودن خود را از دست داد.
اما از این طرف هم مامان نه تنها رفیق، که پشت و پناهی را از دست داده بود که برای ما قابل درک نیست.
مرگ هرگز چیز قابل درکی برای من نبوده است، اما چه راهی جز پذیرش آن پیش رو داریم؟
من همیشه سعی کردهام که خوشحال از بودنها باشم، نه ناخوش از نبودنها... که ناخوشی را چارهای برای نبودن نمیبینم.
البته اینها درست، اما آه از نبودن...
وقتی به دیواری که تا دیروز کسی به آن تکیه میداده و امروز نیست، نگاه میکنی و یا لباسها و کفشها و ...
چن ساعت بعد زمانی که وسایل پدربزرگم را از محل کارش تنهایی جمع کردم و دوچرخهاش را به خانه آوردم، لحظات عجیبی بود.
این که بدانی هرگز دیگر پیدایش نیست که سوار این دوچرخه شود، از آن سری حسهای عجیب است که در تمام مسیر در وجودت جریان دارد.
اگر سعی کنم با خودم رو راست باشم، من برای مرگ سعید گریه کردم، برای مرگ محمد نیز و همینطور مرگ بابایی.
این که سعی میکنم نشان دهم که خوشحالم و چیزی نشده، آن تلاشیست که در راستای حمایت کردنم از خانواده و تلاش برای خوب شدن حالشان دارم.
اما این دلیل نمیشود که در ادامه حال خودم نیز هم خوب نشود.
امشب بهترم، آنقدری بهترم که میتوانم بنویسم.
اما نبودن بابایی همیشه تلخ خواهد ماند و وقتی در شهر دیگر کسی نیست که با ماشین بوق بزنم، بگویم « من میرم خونه تو هم بیا زودی » و او لبخند بزند و سری تکان بدهد، تلختر هم میشود.
اما مگر زندگی قرار است همیشه شیرین باشد؟