ولی خب!
این روزها بیشتر و بیشتر از آنچه باید فکر میکنم؛ البته فکر کردن نه در معنای اندیشه ورزیدن، که کاش این بود، ولی به قول خارجیها overthink کردن. این که بارها و بارها و بارها به سوالهایی تکراری فکر کنم و گاهی تلاش برای بهینه کردن راهحل برای مشکلی که هنوز وجود ندارد. اگر عددی به مسئله فکر کنم، من بیشتر از نصف عمرم در راستای حل مشکلاتی گذشته که هنوز به وجود نیامدهاند؛ ولی خب! همیشه بهتر است برای آنچه که نیست مراقب باشیم!
-آخه کی اینو گفته؟ بذار وقتی مشکل پیش اومد، اونجا بهش فکر میکنی و یه راهحلی پیدا میشه دیگه.
-ببین ولی اونجا دیره! نمیتونی همه جوانب رو بسنجی و تمرکز کافی نداری و استرس هم به همه اینا اضافه کن.
-ینی میخوای بگی الآن استرس رو نداری؟ الآن که مدام استرس داری و مدام داری سعی میکنی یه مشکل رو حل کنی. تازه اونم مشکلی که نیست :)) پس کی میخوای از زندگی لذت ببری؟
-لذت هم میبری خب؛ البته شاید کمتر؟ ولی اگه بهش فکر نکنی چی؟ اونوقت ینی واقعاً میتونی خوشحالتر باشی؟
اگر خودم را متوقف نکنم هردو این بحث را بیش از پیش ادامه میدهیم، فارغ از این که در پایان به چه نتیجهای برسیم. اصلاً نتیجه در این بحث آنقدری مهم نیست که خود ادامه این چرخه و فکر کردن مهم است.
امروز اما دوباره داشتم به اهمیتِ بودن فکر میکردم، این که من هستم که چه؟ من خودم را رسولِ چه میبینم؟ پاسخهایی مختلف در زمانهایی مختلف به این سوال دارم ولی در آخرین نسخه از آن میتوانم به چیزی بسیار متفاوت نسبت به گذشته اشاره کنم. من اخیراً خودم را متصورم که روزی برمیگردم به هرآنجا که از آن شروع کردهام؛ ولی نه در میانه راه، که در آن روزگاری که دیگر چیزی آنقدر ناآشنا و جدید در زندگی نمییابم. برمیگردم و صبح را در یک روستا با صدای گاو و خروسها بیدار میشوم.
-ببین ولی تو دقیقاً با این تصوراتت داری از واقعیت فرار میکنی! واقعیتِ این که الآن باید خودتو آماده کنی برای این دو سه سال باقیمونده رو برای اون ویزای چی چی تلنت بود، اون اپلای کنی و یا رزومهت رو جمع و جور کنی و آماده باشی که اگه به هر دلیلی تهدیدی برای موقعیت شغلیت وجود داشت، بتونی سریع یه آفر دیگه بگیری.
-شاید اینی که میگی درستهها؛ ولی من واقعاً خسته شدم! یعنی نه این که هر روز خسته باشم؛ مثلاً امروز اونقدری خسته نیستم که دارم مینویسم ولی خیلی روزهای دیگر خستهام از فکر کردن، نوشتن، برنامه ریختن و همه اینا با تغییراتی در فرضیات مسئله دوباره باید از اول انجام بشه و در کنارشون من باید غذا هم بخورم، دوستام رو هم ببینم و سفر هم برم.
-معلومه! باید بتونی اینا رو کنار همدیگه داشتی باشی دیگه! تو که نمیخواستی یه کاراکتر تکبعدی باشی که فقط بلده یه کارو تو زندگیش بکنه که احتمالاً توی همون یه کار هم عالی نیست چون «فقط» همون یه کارو بلده و این اعتماد به نفسش رو خراب میکنه.
-آخه مگه ما نمیگفتیم مهمه آدم متخصص بشه تو یه چیز؟ مگه نمیگفتیم اقیانوس به عمق یه بند انگشت نباشیم و عمیق بشیم در آنچه که قراره یادبگیریم؟
-آره ولی این متفاوته با این که تو نتونی از پس زندگی خودت بربیای و هی بشینی
همینطوری با خودت دیالوگ کنی.
-مگه تو هم میدونی من دارم با خودم دیالوگ میکنم؟
-مگه تو هم میدونی من دارم با خودم دیالوگ میکنم؟؟
دوباره مجبورم جلوی خودم را بگیرم. این بحث را پایانی نیست. مثل یک پنکه سقفی که کلید خاموش شدنش را در بالای خودش روی سقف نصف کردهاند در سرم این بحثها را تکرار میکنم بدون آنکه لحظهای در آن وقفه افتد. گاهی به دلیل وجود تسکی که قرار است تا فردا انجام شود و یا با «بریم ناهار؟» توسط همکارانم چوبی لای آن پنکه قرار میگیرد ولی فوراً آن را از سر میگیرم که نکند فکری نکرده باقی بماند.
این روزها برای خیلی چیزها نگرانم، صادقانهتر بگویم بارها هم هیجان آینده را دارم. سختاست خط بکشیم میان استرس، هیجان یا ترس از آینده! ولی آنچه که بدیهیست این است که این نیز هم میگذرد و من آینده را در آینده خواهم زیست.
آن روزها چیزیهای دیگری مهم است و زندگی طور دیگریست. همینطور که تاکنون بوده و من در تمام این روزگار سعی میکردم آن را پیشبینی کنم و در نسخه بهتری از آن با نسخه بهتری از خودم زندگی کنم. حال در آینده وقتی که دارم با صدای گاو و خروسها چشم باز میکنم ممکن است خودم را خوشبخت ببینم، یا وقتی همچنان یکی از چرخدندههای نظام سرمایهداری باقی ماندهام و دارم به پول بیشتر درآوردن فکر میکنم که بتوانم ساعتی هوشمند داشته باشم که ۱۰ ساعت بیشتر روشن میماند!