جنگ است اسمائیل!

نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.

ساعت ۳ صبح چشم‌هایم را باز کردم و به صفحهٔ گوشی خیره ماندم: «پرواز‌ها کنسل شده؛‌ دیشب اسرائیل ایران رو زده».

زندگی پس از آن همانند یک فیلم سینمایی بوده است. از «ببین چند روز صبر می‌کنیم اوضاع بهتر که شد پرواز میگیریم به استانبول، تو هم فرانسه بمون و بیا پیشمون» شروع شد و کمی بعد به «ولی حیف این ریواس‌ها که یه طوری توی روزنامهٔ خیس پیچیده بودمشون که وقتی میارم برات تازه باشن» رسید. همه چیز سریع پیش می‌رود؛ ولی من بدبین‌تر از همیشهٔ زمان‌ها بودم و بلیط برگشت به انگلیس را چک کردم و بعد از یک ساعت مکالمهٔ تلفنی که ترکیبی مدام بود از «چند روز مگه می‌خوان پرواز‌ها رو بسته نگه دارن» و‌ «ولی این‌بار فرق داره امیررضا» بلیط برگشت را خریدم. در آن لحظه‌ هم حتا به قانون ۲۴ ساعت اجازهٔ استرداد فکر می‌کردم که شاید به کار آید. کسی هیچ‌گاه مطمئن نخواهد بود که جنگ شروع شده؛ مگر این که در ششمین روز آن باشد.

من به دورم از هرآنچه که در ایران می‌گذرد. نشسته‌ام به مانیتور خیره و در تلاش مدام‌ام که کار کنم! ولی در سرم می‌گذرد که «ایران.. ایران...» من اینجا چه می‌کنم؟ تو را چه به ترک وطن کردن وقتی آن را همچون بنفشه‌ها برداشته‌ای با خودت و سعی می‌کنی ببری هرکجا که می‌خواهی. سرود‌های حماسی و انقلابی گوش می‌کنم که می‌خواند «این بانگ‌ آزادی‌ست! کز خاوران خیزد» تا این که بمب و موشک‌ها آنقدری ادامه یافت که رسیدم به محمدرضا شجریان که بلند بخواند «به صبر کوش تو ای دل... که حق رها نکند! چنین عزیز نگینی... به دست اهرمنی».

به خانواده اصرار کرده بودم که جمع کنید و از تهران خارج شوید. خواهرم تازه شغل جدیدش را شروع کرده و از آن خوشحال بود. قرار بود خودش را خوب نشان دهد که بتواند برای حقوق بهتر مذاکره کند. وقتی صحبت خروج از تهران شد او تنها مخالف بود وقتی که سایر خانواده گفتند به شهرستان برگردیم که امن است. او همین چند سال پیش هم وقتی در خیابان‌ها فریاد زن زندگی آزادی سر می‌داد مخالف خالی کردن صحنه بود. به او حسودی می‌کنم که می‌ماند. به او که یاد گرفته این شهر اوست! و اینجا کشورش. پس در شهرش زندگی و کار می‌کند و آنطوری که دوست دارد می‌پوشد. خانواده هم به شجاعت او حسودی می‌کنند؛ ولی خانواده‌اند و نگران.

من اینجا در دور‌ترین حالت ممکن‌ام از میهن نشسته‌ام و بیشترین خطری که جانم را تهدید می‌کند گرمایش زمین است که امسال دمای هوا یک یا دو درجه از سال‌های قبل بیشتر بالا رفته باشد و من وقتی از زیر باد کولر برای مدتی بیرون می‌روم اذیتم کند. از زندگی در جهان اولی که تمام فکر و بودنم در همان «خراب شده» باشد حالم بهم میخورد. از خودم که اینجا در امنیت‌ام حالم بهم میخورد. با خودم عصبانی حرف می‌زنم که همکار سابق‌ام در گروه دوستانه‌ی‌مان من و دیگری، که هر دو انگلیس زندگی می‌کنیم، را منشن می‌کند و می‌گوید «چطورین؟» و من بغض‌ام می‌ترکد. او زیر خطر موشک است و اینترنت ندارد و نگران و باز او کسی‌ست که حال من را می‌پرسد؟ من نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم؛ ولی این را هم نمی‌دانم که اگر برگردم آنجا چه کمکی می‌توانم بکنم؟ در سرم سوال پشت سوال پشت سوال ایجاد می‌شود که از این حجم به درد نخورد بودن بکاهم. به راستی که تنها چیزی که باعث ادامهٔ زندگی می‌شود همین «من چطوری می‌تونم به درد بخورم» است.

اخبار را هر لحظه دنبال می‌کنم که مبادا خبر موشکی را از دست بدهم. که مبادا اگر این کثافت جنگ تمام شد نفر اول نباشم که خبر آن را می‌فهمد. ولی کدام جنگ بوده که با اعلام خبر تمام شود. جنگ دو ایدئولوژی روزی تمام می‌شود که یکی از طرفین تمام شود. من باور ندارم که جمهوری اسلامی تسلیم چیزی جز مرگ شود. طرف مقابل هم دقیقاً همینطور.

این پست همینقدر ناتمام رها می‌شود که وضعیت حساس جنگی در ایران.