من امیررضا ۲۷ سال دارم

نوشته شده در توسط امیررضا صافحیان.

پایان ۲۷ سالگی! واقعاً حال غریبی‌ست؛ من بیست و هفت سال را زیسته‌ام.

وقتی به آن فکر می‌کنم، اولین چیزی که به خاطر می‌آورم این است که «چه دست‌آورد‌هایی برای خودت دست و پا کرده‌ای؟» این سوال در عین حالی که برای خودم هم حتا مسخره به نظر می‌آید اما زندگی من را شکل داده است. من تمام زندگی‌ام را براساس دست‌آورد‌هایم می‌سنجم. البته که پر واضح است با این رویکردی که به این موضوع اشاره می‌کنم باعث افتخارم نیست و یا از این رویکرد لذت نمی‌برم؛ ولی این ساختاری‌ست که در آن ذهنم شکل گرفته و بزرگ شده. قابل تغییر نیست؟ احتمالاً باشد، صرفاً من هیچ‌گاه به نظرم نرسیده که این رویکرد بدی‌ست. ولی همین چند جمله قبل به این اشاره کردم که شاید هم چیزی نیست که از آن لذت ببرم؟

همینطور با خودم فکر‌های بیهوده و گیردادن‌های بیهوده را ادامه می‌دهم که برای لحظه‌ای به این نتیجه برسم که «به میزان کافی خوب است» ولی مشکل اینجاست که نمی‌توانم معیار مناسبی برای سنجش «کافی» بودن پیدا کنم. یک روز مرتب کردن تخت‌خواب برایم تداعی‌گر کافی‌ست و روزی دیگر یک استعداد جهانی شناخته شدن هم آن را برآورده نمی‌کند.

با اشاره به استعداد جهانی در پاراگراف قبلی باید اشاره کنم که این آخرین دست‌آوردی‌ست که وقتی به روز‌های گذشته فکر می‌کنم برایم زنده‌ است! این که بعد از کلی فکر کردن و تلاش‌ها و نوشتن‌ها توانستم ویزای «گلوبال تلنت» را بگیرم. مسیر ناشناخته، عجیب و سختی بود؛‌ ولی انجام شد و موفق شدم. الآن می‌توانم با خاطری آسوده‌تر به جا افتادن در انگلیس فکر کنم و در نهایت به این سوال همیشگی که «تو به کجای جهان تعلق داری؟» اصلاً این که این سوال انقدر همواره پیش می‌آید و جواب ثابتی ندارد، برای آدمی که از حداقل هوشی برخوردار است باید این جوابی بدیهی رو داشته باشد که «هیچ جا».

امیررضا ۲۷ ساله‌ای که به هیچ‌جای جهان تعلقی ندارد! این من را خوشحال می‌کند یا من را می‌ترساند؟ یا ترکیبی از هر دو و حس‌های دیگر؟ اینطور وقت‌ها که در سر خودم تکرار می‌شوم و سوال‌های بی‌جواب می‌پرسم، یادم از آن جملهٔ عارفه می‌آید که گفت «چرا انقدر سوال می‌پرسی؟» نمی‌دانم چرا انقدر سوال می‌پرسم، ولی این را مطمئنم که تلاشی‌ست برای کمتر گیج بودن و کمتر نفهمیدن آنچه که در جستن آن‌ام و بر آن‌ام.

شامروز که دست به کیبورد می‌برم، در همان کافه‌ای نشسته‌ام که تمام آخر هفته‌های این سال رو می‌آمدم و تلاش می‌کردم که مدارک‌ام را آماده کنم، کارهای اضافه بر کار روزانه انجام دهم، ایمیل‌ها را بنویسم --مثلاً برای شرکت در کنفرانس‌ها-- یا تمام آنچه که باید انجام می‌دادم برای «دست‌آورد» داشتن. من به دست‌آورد، بخوانید موفقیت، معتادم. شاید خواندن این جمله‌ها می‌تواند از من آدمی موفق به تصویر بکشد، کسی که شاید دیگران با انگشت اشاره کنند و بگویند «ببین پسرم امیررضا چقدر موفق بوده! باید تو هم درساتو بخونی که بتونی...» ولی نمی‌دانند که امیررضا حالش از تمام آنچه که «موفقیت» شناخته می‌شود بارها و بارها بهم خورده ولی در زندگی چیز دیگری جز همین موفقیت‌ها نیافته که خوشحالش کند. از موسیقی لذت می‌برد اما نمی‌تواند موسیقی‌دان شدن را تصور کند بدون این که «بهترین موسیقی‌دان» در، حداقل، آن منطقه باشد. بهترین نبودن مرگ من است و بهترین بودن در چیزی خوشحال‌کنندگی مدامی ندارد چون خب که چی؟ توی فلان چیز دیگر که هنوز بهترین نیستی و همه چیز را درباره آن نمی‌دانی.

من بیمارم به باید همه چیز را بدانیم و بهترین خودم باشم. این سوال‌ها و فکر‌ها این روز‌ها بیشتر از همیشه در من صدا می‌کند. از روی‌هایی که امیررضا با تمام تلاش‌‌اش تیزهوشان قبول نشد و جنگید که برای امتحان بعدی آماده باشد. تا امیررضایی که دانشگاهی نسبتاً معمولی قبول شد و تلاش کرد که در کار بهترین باشد. امیررضایی که تمام زندگی‌اش در جنگ‌ است با هر آنچه که او را از موفقیت دور می‌کند؛ اما وقتی هم که به موفقیت می‌رسد آن کافی نیست و خوشحالی‌اش دیری نمی‌پاید.

تلاش می‌کنم که به خورشید نگاه کنم و از گرمای بهار لذت ببرم. به ساعت‌های آنالوگ و مکانیکالی که با آن آشنا شده‌ام نگاه کنم و از آن لذت ببرم. قهوه‌ام را بگیرم و در حین نوشیدن آن جهان را برانداز کنم و لذت ببرم. به ویزای بعدی فکر کنم و به این که می‌توانم بروم استراسبورگ و عارفه، پارتنر فعلی‌ام، را ببینم و لذت ببرم. از این که از امروز روز‌های طولانی‌تر می‌شوند، و همزمانی آن با روز تولدم، خوشحال باشم. از این که دیگر نیازی نیست استرس ویزا‌های دیگر برای زندگی در انگلیس را بکشم خوشحال باشم. از این که آزادی‌ام تا حدود خیلی زیادی در موارد مالی، ویزایی و رابطه‌ای فراهم است خوشحال باشم!

من در تمام پاراگراف قبل گفتم که خوشحال بودن را بلدم و در تمام آنچه که قبل آن وجود داشت از لذت نبردن و سختی‌های تلاش برای موفقیت غر زدم. مطمئن نیستم که این خوشحالی‌ها چقدر در صورتی که برای آن‌ها تلاش‌های زیاد نمی‌کردم ممکن بود؟ در سرم فکر‌ها مثل ذرات غبار‌های معلق در هوا وقتی که نور از باریکه‌ای به داخل خانه می‌تابد سرگردان‌اند. من سرگردان‌ام و من امیررضا ۲۷ سال دارم.