وقتی جنگ تموم شد برو
از این که من بالأخره این وبلاگ رو پس از مدتها بالا آوردم که بگذریم، تازه میرسیم به این که منِ امروز در کجای جهان ایستاده و به چه فکر میکنه؟
شاید هنوز پاسخ دقیقی به این سوال ندارم [تو کی پاسخ دقیقی به چه سوالی داشتی آخه] ولی فکر میکنم همین که بگم در جایی متفاوت، خودش اتفاق خوبیست. وقتی پس از مدتها دست به نوشتن میبری نمیدونم باید از کجا شروع به گفتن کنی و از چی بگی؟ چه موضوعی اما جالبتر از غم؟ یا ترس؟ یا اضطرابِ مدام :)) من وقتی غمگین باشم شعر میگم و وقتی اضطراب دارم مینویسم! امشب بیشتر از دیشب نگرانم. نگرانم برای آنچه که در دنیا میگذرد... البته که میشه همیشه با همین موضوع نگران بود و ادامه داد که جهان برای سورپرایز کردن ما در پاسخ به سوالِ «مگه ازین بدتر هم میشه؟» هرگز کم نذاشته!
خیلی گزیده اخبار اینه که در جاهایی از دنیا مردم به حضور مهاجرا اعتراض دارن، یک جای دنیا مردمان کشوری در اعتراض به سیاستهای دولت و اعتراضات نخستوزیرشون رو فراری دادند. در جایی دیگر مردمان به نتیجه رأیگیری اعتراض دارن. در جایی دیگر مردم میگن بسه دیگه آدم نکشین در فلان کشور و جاهایی نه چندان متفاوت مردمان دیگری میگن اصن خودتون آدم نکشین! اونایی که ما میکشیم آدم نیستن. این ماجرا اینجا تموم نمیشه ولی در این میان ایران! در وضعیتی که سایه جنگ حس میشه... چند روز پیش در تهران رهبر حماس ترور شده و الآن رو نظام وقتِ پاسخ به این حرکت میدونه! اما کیه که ندونه این حرکت چه بازخوردی میتونه به همراه داشته باشه...
من نگرانم! چون خانوادهام،
من نگرانم! چون کلی از دوستانم،
و من نگرانم چون هشتاد میلیون نفر...
این روزها خواهد گذشت و ما کمتر نگران خواهیم بود؛ ولی یکی از این روزها و شاید روزهای دیگر آخرین روزیست که دیروز خورشید را دیده بودیم. نه در ستایشِ مرگ این را میگویم و نه زندگی؛ بلکه در ستایشِ آن آخرین لحظهای که هرگز نمیدانستیم کی بوده؟ مثل آخرین بار که برای وبلاگ سابقم در میهنبلاگ نوشتم و امروز پس از سالهای سال در فضایی دیگر. دیگه اما خوابم میاد و این خوبه! حداقل برای امشب.